روشا یدونهروشا یدونه، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

روشا هديه ای از سوی خدا

اولین جلسه کلاس خلاقیت

روشا جونم امروز دوشنبه 9 بهمن اولین جلسه کلاس خلاقیتت توی موسسه اردیبهشت بود از دیشب ذوق داشتم فکر میکردم دارم میبرمت مدرسه لباساتو آماده کرده بودم بهمون گفته بودن برات لباس راحتی و پاپوش استوپ دار بیاریم تا روی سرامیک سر نخورید همه وسایلت رو آماده کردم صبح هم ساعت 10 بیدارت کردم یه صبحونه حسابی بهت دادم و دو تایی رفتیم کلاس اسم خانوم مربیت خاله المیرا بود که خیلی خانوم ناز و مهربونی بود تو کلاس کوچولوترینشون شما بودید که هنوز یکسالت نشده بقیه نی نی ها از یکسال و پنج ماه بودن تا دو سال دوستات تو کلاس بنیتا و زهرا و از پسر ها باراد و کوهیار و پارسا بودن اولش کمی غریبی میکردی و همش نشسته بودی روی پام ولی بعدش شروع کردی دست دستی کردن و بازی با...
5 فروردين 1392

گذری به آنچه که در این 12 ماه گذشت

از تمام لحظه لحظه های ناب و تکرار نشدنیت عکس و فیلم دارم از بعضی هاشون به خاطر شیطونی های شما فقط فیلم . ولی همشون رو با تاریخ دقیق و ساعت در دفتر خاطراتت و در وبلاگت ثبت کردم نمیدونم در آینده همینطور که برای من ثبت اونها لذت بخش بود برای تو هم ارزشمند هست یا نه . دوباره دوست داشتم اونها رو در یک قالب کلی برات به یادگار بزارم که اگر روزی حوصله خوندن تمام صفحات وبلاگت رو نداشتی که نمیدونم حوصلم تا چه قدر مجال بده و یا تا اون موقعی که من و بابایی از داشتن این وبلاگ تو رو مطلع کنیم صفحات وبلاگت به چند صفحه رسیده باشه حداقل با خوندن این صفحه از وبلاگت،  مهم بودن تمام ثانیه های زندگیت رو برای من و بابا وتمام عشقمون رو متوجه ب...
5 فروردين 1392

ششمین سالگرد باباجون روشا

می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .  عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد  بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...  بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند . تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.  تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود  و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!   روشا جونی  دیروز اولین بار بود با شما رفتیم پیش بابای مامانی که شش سال پیش از پیش ما رفتن چون حالت زیاد خوب نبود و هوا هم کمی سرد بود زیاد نموندیم و به اصرار دایی رفتیم قطعه هنرمندان و اونجا هم یادی از هنرمندان و بازیگران کردیم و برای شام هم رفتیم خونه...
5 فروردين 1392

دومین جلسه کلاس خلاقیت

امروز ساعت 11 خیلی خوشحال از خواب بیدار شدم و با شما مشغول انجام کارهای روزمره که یکدفعه یادم اومد ای دل غافل امروز کلاس داری و کلاست 11:30 شروع میشه تند تند هم خودم هم شما رو حاضر کردم رفتیم .جلسه پیش هم به خاطر اینکه تب داشتی نبرده بودمت اگر این بار هم نمیرفتی خیلی از بچه های دیگه عقب میموندی با تاخیر یک ربع رسیدیم امروز فوت کردن رو یاد گرفتی خاله المیرا شمع اورد و به همه گفت فوت کنن البته شما بیشتر (ها) کردی بعد به همه کمی آرد داد تا آرد رو فوت کنن و بعد هم مامانا فرفره درست کردن و دادن به شما نی نی ها تا فوت کنین تا بچرخه و یه لیوان با نی دادن که با نی توی آب فوت کنین . شما هنوز خیلی نی نی هستی و خوب نتونستی فوت کنی قبلا عمه حمیده فوت ک...
5 فروردين 1392

پاسخ به یک مسابقه

چند روز پیش مامانی آرمیتا عسلی و مامانی بنیتا جون و مامانی آیسان جون ما رو دعوت به یک مسابقه کردن و موضوع مسابقه نوشتن دلیلمون برای ایجاد این وبلاگ بود و حالا ما پاسخ این مامانی های گل رو میدیم و سه تا از دوستهای گلمون رو هم دعوت به این مسابقه میکنیم. نحوه آشنایی من با این وبلاگ اینجوری بود که دوران بارداری تو گوگل سرچ کردم عسل برای مادر باردار خوبه یا نه؟ بعد وبلاگ دختری باز شد به نام عسل دیدم چه قدر خوب میشه برای نی نی هامون وبلاگ درست کنیم من پیشنهاد طراحی این وبلاگ رو قبل به دنیا اومدن روشا به بابایی روشا داه بودم ولی بابایی وقت نمیکرد تا یک ماه بعد از بدنیا اومدن روشا که تو ایام عید بود و بابای روشا به همراه عمه مهناز ت...
5 فروردين 1392

دیگه تنها شدیم روشا رفت توی...

11 ماه بود که یه فرشته کوچولو مهمون اتاق مامانی و باباییش بود بیچاره بابایی که چه سختی ها نکشید،  یه زمانی پایین تخت میخوابید بنده خدا جا نمیشد مجبور بود پاهاشو تا صبح جم کنه بخوابه بعدش روشا خانوم اجازه داد بابا هم بیاد روی تخت بخوابه البته فقط سرش رو بالش جا میشد بقیه بدنش بازم پایین تخت بود دیگه از ماه یازدهم تصمیم گرفتیم ما بریم مهمون روشا خانوم توی اتاقش باشیم چند روز اول انگشت به دهن و با ناله میومدی و سرتو میزاشتی روی تختمون که یعنی اینجا بخوابیم و اصلای توی اتاق خودت نمیخوابیدی بابایی هم میگفت باهاش برو توی اتاق هر موقع خوابید بیارش ولی بازم راضی نمیشدی بهونه میگرفتی تا بابا هم بیاد وقتی باز سه تایی میشدیم میخوابیدی ولی بعد از ...
5 فروردين 1392

ولنتاين يا سپندارمذگان (اسفندارمذگان)

عشق به همسر و فرزند عشق به زندگي عشق به روزهاي گذشته عشق به روزهاي جاري عشق به روزهاي آتي زندگي در كنار دو فرشته آدم عاشق به دنبال روزي مي گردد كه عشق خود را به نمايش بگذارد مهم نيست اين روز در تقويم شمسي باشد يا در تقويم ميلادي مهم نيست كه اين روز در قاموس ايرانيها باشد يا در قاموس اجنبي ها نميدانم شما ها هم يادتان هست یادم هست با تمام فشارها وقتی وانت ارتشی برای جمع آوری كمك های مردمی وارد كوچه می شد  بسته های مواد غذایی، لباس و پتو از تمام خانه ها سرازیر بود.  همسایه ها از حال هم با خبر بودند، لبخند بود، مهربانی بود، خب درد هم بود... ورشكسته شدن انتشارت !! بی سوادی دانشجوه...
5 فروردين 1392

سومین جلسه کلاس خلاقیت

ا مروز سومین جلسه کلاست بود و کار امروزتون این بود که کمی بازی کردین و کمی بپر بپر و بعدش داخل کارگاه خاله المیرا کمی ماکارونی و کمی لوبیا با دو تا لیوان به هرکدومتون داد تا لوبیا ها رو توی یه ظرف و ماکارونی ها رو توی ظرف دیگه جدا کنید ولی شما بیشتر میخوردیش تا جدا کنی بعدش مامانا لیوان ها رو با چسب به هم وصل کردن تا مثل جغجغه صدا بده و خاله المیرا براتون کمی رنگ انگشتی اورد تا روی لیواناتون اثر هنری بکشید و بازم طبق معمول شما رنگها رو میخوردی و به لباس بقیه و خودت میمالیدی ولی خوبیش این بود که رنگش راحت شسته میشد و گرنه من لیوانت که روش با زور کمی نقاشی کردی رو برای یادگاری اوردمش ببینم تا کی حوصلم میگیره نگهش دارم . م شغول جدا...
5 فروردين 1392

مقدمات جشن قدم

خوب مامانی بعد از جشن دندونی و جشن یلدا و جشن تولدت و ولنتاین میرسیم به جشن قدمت که به یمن برداشتن اولین قدمهای کوچولوت برات گرفتیم بعد از جشن دندونیت همزمان با کارهای تولدت شروع کردم به جشن قدمت ، نمیدونستم قبل از تولدت راه میوفتی یا بعد از تولدت برای همین همه کارهای جشن قدمت رو کرده بودم که شما در 9 ماه و 26 روزگی در منزل بابا جون اولین قدمهات رو برداشتی ولی از اون روز هر هفته ایی که خواستم برات جشن بگیرم یه اتفاقی افتاد چند هفته که تو ایام شهادتهای ماه صفر بودیم و بعد از اون به شب یلدا و کارهای شب یلدات خورد و دیگه نزدیک تولدت شد و انقدر برای تولدت سرم شلوغ بود که دیگه اصلا وقت نداشتم . هفته بعد از تولدت هم مهمونی دعوت شدیم و بالاخره پنج...
5 فروردين 1392

عکسهای یکسالگی

    کلاه و شورتت کار دست زن دایی مریم و مامی عاشق این عکستم خرگوش خوردنیه من بازم کلاه و شورتت کار دست زن دایی مریم و مامی که به زور رو سرت گذاشتیم   تصمیم دارم هر سال با لیاس تولدت یه عکس روی شاسی بزنم و کنار هم روی دیوار اتاقت بزارم برای همین عکست رو بزرگ کردم و زدم روی دیوار اتاقت دیگه هر سال به عکسهای سالگرد ازدواج مامانی عکسهای تولدت شما هم اضافه شد اصلا دوست ندارم دور و بر بچرو با اسباب بازی و درخت و ... شلوغ میکنن و بچه توی عکس گم میشه برای همین نزاشتم غیر از خودت چیز دیگه ایی تو عکس باشه اسباب بازی های تو عکس هم فقط برای سرگرم کردنت بود که یکجا بند بشی ...
5 فروردين 1392